من از بلندای قله فراموش شدگان با شما سخن میگویم.
با من بگویید عشق چه رنگی است؟
عشق را به من بیاموزید.
دوست دارم بدانم این واژهای که کتابهای قصه شما را پر کرده است، رازش در چیست؟
هان! ای مردم عصر یخی، میگویید که عشق از جنس بلور است.
مثل دانههای کریستال شفاف و زیباست. شاید منظور شما همان قطرههای اشکی است که هنگام جدایی دو دوست بر گونههایشان جاری میشود.
میگفتید عشق محکم و پایدار است.
شاید از قلبهای آهنینی سخن میگویید که امروزه همه جا پر شده است.
قلبهای محکمی که حتی دیگر صدای شکستنها را نمیشنوند.
عشق را همیشه به آتش تشبیه میکردید، منظور شما گرمای جانبخش آتش در شبهای تار زمستان بود، یا از شعلههای حیله که خانمان عاشق را میسوزاند میگفتید.
میخواهم بدانم وقتی از عشق سخن میگویید این نقابی که به چهرهتان میزنید برای چیست؟
شاید عشق از پشت این نقاب زیباتر و دوست داشتنی تر میشود.
کاش میدانستم!! ابهام این واژه را از ذهن من بردارید.
وقتی سخن ازعشق به میان میآید عکس یک قلب میکشید، این همان قلبی است که روزهای سخت جدایی باید بشکند، یا منظور شما نزدیکی دو دل است؟
من کتابهای شما را خواندهام، داستانهای قشنگی که از دلدادگی نوشتهاید اما میخواهم بدانم وقتی از کتاب بیرون میآیم، عشق را کجا باید جستجو کنم.
با من سخن بگویید، عشق کجاست؟ و چگونه است؟